مُرواری هایِ اشک
فروغ از لندن فروغ از لندن


 

یارم فغان وناله ای من ناشنیده رفت

خندید بحالِ زارِ من و دیده دیده رفت

چون آفتاب از سرِ بامیِ طلوع نمود

در خانه ای خرابِ دلم نادمیده رفت

درگلستانِ باغ اُمیدم شگوفه کرد

باخنده پا نهاده و دامن کشیده رفت

ما را بحالِ گریه و زاری رها نمود

مرواری هایِ اشکِ مرا چیده چیده رفت

بی پرده کرد عشقِ من و راز خویشرا

هرپرده ای زِشرم که بودش دریده رفت

 آماجِ تیرِ غمزه ای آن بی وفا شدم

بسمل نموده لیک سرم نا بریده رفت

ازخوانِ ما چه دید که ناکرده نوشِ جان

دل را کباب کرده و زآن نا چشیده رفت

هرچند فروغ دیده ای ما را ربوده بود

خنجر زِعشق بر دلِ ماهم خلیده رفت

               10/01/2013

     با تقدیم احترام

 


January 12th, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان